- بخشی از کتاب:
درست جلوی مدرسه دخترانه، یک بارِ دیگر افتاده بودم توی چاه. چاهی که میلاد برایم کنده بود و نرگس با تنها دستِ سالمش هلم داده بود توی آن. هرچه دست و پا می زدم پایین تر می رفتم.
توی دلم گفتم: «ای کاش عاقل بودی، نرگس! ای کاش به من رحم می کردی.»
بعد به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم. توی خیال، زورم به او می چربید. صدایش زدم. دستپاچه دوید بالای سرم. دست چپش چند بار عقب و جلو رفت و خورد به شکم و پشتش. سعی کردم به دستِ آویزانش نگاه نکنم. در چشم هایش دقیق شدم و غریدم: «عاشق شدی، بی شعور؟! نامه می نویسی؟»
نامه را که به زبان آوردم، لرزید و گریه کرد. کیف کردم. صدایم را کلفت تر کردم: «زیر مشت و لگد سیاهت می کنم! فکر کردی بزرگ تر نداری؟!