داستان مرا بشنوید و میان من و مهمان من حکم شوید. میان من و این بیگانه ای که درون خانه ام رخنه کرده است، این مردی که در هفت آسمان یک ستاره نداشت و من به او لباس و خوراک دادم، حکومت کنید.
ساعت ورود او را خوب به خاطر دارم، در انتهای آن پنج شبانه روزی بود که سال از قوت جوانی به ضعف پیری گرایید. پرستوها هجرت کرده بودند ولی باسترک سرخ بال هنوز به این سامان نیامده بود. سنگ پشتی که در باغچۀ من است به کنج آشیان زمستانی خود خزیده بود. اعتدال خریفی در رسیده بود. بادی از مشرق می وزید که خون را در عروق درختان خشک می کرد و برگ درختان، بی آنکه از درجات قرمزی و زردی بگذرد، به یک وزش باد، پژمرده و قهوه ای رنگ می شد و مثل ورقۀ قلعی نازک خشخشه می کرد.