لایجی بِیلی تازه به میز کارش رسیده بود که متوجه شد آر. سامی منتظرش است و به او نگاه میکند.
خطوط چهرۀ عبوس و کشیدهاش عمیقتر شدند. «چی میخوای؟»
«رئیس باهات کار داره، لایجی. همین الان. گفت به محض اینکه اومدی، بهت خبر بدم.»
«خیلیخب.»
آر. سامی همانجا بیحرکت ماند.
بیلی گفت: «گفتم خیلیخب. حالا برو گم شو!»
آر. سامی عقبگرد کرد و رفت تا به کارهای دیگرش برسد. بیلی با آزردگی به این فکر میکرد که چرا آن کارهای دیگر را یک انسان نمیتواند انجام دهد.
درنگی کرد تا محتویات کیسۀ توتونش را بررسی کند و محاسبهای ذهنی انجام دهد. با دو بار پر کردن پیپ در هر روز میتوانست آن را تا رسیدن به روزی که قرار بود سهمیۀ بعدیاش را بگیرد، برساند.
سپس از پشت نردهها بیرون آمد (دو سال پیش، این گوشۀ نردهکشیشده به او اختصاص پیدا کرده بود) و طول تالار عمومی را پیمود.
همچنان که میگذشت، سیمپسون سرش را از روی یک پروندۀ مخزن جیوهای بلند کرد و گفت: «رئیس باهات کار داره، لایجی.»
«میدونم. آر. سامی بهم گفت.»
دستگاه کوچک برای به دست آوردن اطلاعات خواستهشدهای که در الگویی از ریزلرزشهای سطح براق جیوۀ درونش ذخیره شده بود، حافظهاش را جستوجو و تحلیل کرد و نواری که کدگذاریهای ریز و تودرتویی داشت از آن بیرون آمد.
سیمپسون گفت: «اگه نمیترسیدم پام بشکنه، یه اردنگی به آر. سامی میزدم. دیروز وینس بَرِت رو دیدم.»
«جدی؟»
«دنبال این بود که کارش رو بهش برگردونن؛ یا هر کار دیگهای که توی اداره پیدا بشه. پسر بیچاره پاک ناامید بود؛ ولی مگه من چی میتونستم بهش بگم؟ الان آر. سامی داره کار اون رو انجام میده، تموم شد و رفت. پسره هم حالا باید بره توی مزرعههای مخمر بار ببره. پسر باهوشی هم هست. همه دوستش داشتن.»
بیلی شانهای بالا انداخت و با لحنی خشکتر از آنچه واقعاً احساس میکرد، گفت: «دنیایی که توش زندگی میکنیم، همینه دیگه.»
- از متن کتاب -