چقدر زمان لازم است تا بتوانی عشق را فراموش کنی؟ واقعاً روزی می رسد که یاد خنده ها، خاطرات، حرف ها و امیدها از بین برود؟ روزی می رسد که فکر ویل ترینر برای لحظه ای در سرم نچرخد؟ لو هر روز این سوالات را از خودش می پرسد و هر شب به بن بست تنهایی و افسردگی می رسد. هیچ چیز سر جایش نیست، نه خنده اش می گیرد و نه گریه می کند. مادرش طردش کرده و تنهایی مثل شبحی عظیم مهمان ناخوانده ی زندگی اش شده است. همیشه گردانه ی زندگی دست اتفاق است. اتفاقی که باعث می شود پای لو از لبه ی یک ساختمان لیز بخورد و با سر به سوی مرگ برود. مرگی که سر از زندگی دوباره در می آورد. عشقی جدید به او هدیه می کند و تکه ای از وجود ویل را به او برمی گرداند. اما در آخر باز هم او در دوراهی انتخاب است. شاید این مهم ترین و آخرین تصمیمی باشد که لوئیزا کلارک خواهد گرفت.