مرد احساس میکرد ذرهای ناچیز در ناکجاآبادِ یخزده است. به هر طرف که نگاه میکرد میدید یخ تا آخر دنیا ادامه دارد؛ یخ سفید، یخ آبی، یخ شیشهای نوک تیز و لبههای یخی. هیچ موجود زنده یا سرپناهی یا حتی یک پرنده دیده نمیشود. هیچچیز به جز خودش... مرد که نامش هنری ورزلی بود، امیدوار بود چیزی را به دست بیاورد که قهرمانش ارنست شکلتون یک قرن پیش در رسیدن به آن شکست خورده بود؛ این که پای پیاده از یک طرف قارۀ جنوبگان به طرف دیگرش برود. حقیقتی در مورد بسیاری از ماجراجویان وجود دارد؛ آنها در ماجراجویی علاوه بر تلاش بیرونی برای غلبه بر سختیها درگیر نوعی جستوجوی درونی هم هستند و به نظر میرسد که در مورد ورزلی هم همین موضوع صدق میکند، این سفر برای اون راهی برای کشف و سنجش میزان تواناییهایش بود.