در وسط صحنه میز بلند و درازی قرار دارد که با ماهوت قرمزی پوشیده شده است. پشت آن، سه صندلی با پشتیهای بلند گذاشته شده است. سه میز کوچک نیز روی صحنه به چشم میخورد: یکی جلو میز بزرگ، روی پیشصحنه، و دو میز دیگر در دو طرف. در انتهای صحنه مجسمه فمیدا، الهه عدالت، قرار دارد. چشمانش بسته است، در یک دست، مسلسل کالاشنیکوف و در دست دیگر ترازویی دارد که در یک کفه آن چکش و در کفه دیگر، داس گذاشتهاند. در سمت چپِ فمیدا قفسی قرار گرفته که برای نگهداری حیوانات وحشی به کار میرود. نیمکت متهمان داخل قفس است. در بالای صحنه شش تصویر از چهره اشخاصی مشاهده میشود که فعلا برای ما ناشناسند. ترانهسرا گیتار به دست روی صحنه میآید. با صدایی آرام و معمولی، که اصلا به صدای تئاتری شباهت ندارد صحبت میکند. در فواصل بین جملهها گیتار را به صدا در میآورد.
ترانهسرا: ظاهرا هنوز آماده نیستند. بازیگران را میگویم. به نظرم حتی هنوز متن نهایی را هم کامل نکردهاند. آنجا ] با انگشت به سقف اشاره میکند [ هنوز دارند در مورد مسائلی تصمیمگیری میکنند. البته ظاهرا اوضاع قاضی هم کاملا روبهراه نیست: سن وسال، تومور، تصلب انساج، گرفتگی عروق. ولی پزشکان مشغول مبارزه برای زنده ماندنش هستند. خوب، اشکالی ندارد. من فعلا برایتان آوازی میخوانم. ] میخواند [.
رودی از آن دوردستها روان است،
مدام پهنتر میشود و پرآبتر.
رود روان است و ابرها
بر فرازش تاب میخورند.
]ضمن خواندن او، از جایی، ابتدا از فاصلهای دور، و بعد پیوسته نزدیکتر، صدای منقطع آژیر آمبولانس یا پلیس یا اتومبیلهای دولتی شنیده میشود. هرچه صدا شدت میگیرد ترانهسرا نیز بلندتر و بلندتر میخواند و میکوشد بر صدای آژیر فائق آید.[.
گاه خورشید بر فرازش سوزان است،
و گاه کولاک زوزه میکشد.
زندگی من نیز همین طور روان است،
و در نهایت به هیچ خواهد ریخت...
-از متن کتاب-