شهر فقر و فنا
پوپک روی به انجمن مرغان کرد و گفت: ناز پروردگان من! آخرین وادی، وادی فقر و فناست که پس از حیرت پدید می آید؛ گر چه سخن گفتن را درین باره روا ندانسته اند، لیکن برای آنکه شما ای پرندگان همایون بال به رازهای ناگفته دست یابید، آنچه توان گفت، می گویم و شما را از این سِرّ آگاه می کنم.
سرزمینی که بدان هفتمین وادی نام داده اند، سرزمین فراموشی و بی گوشی، گُنگی و بیهوشی است.
در رهگذر فنا، صدها هزار سایه در خورشیدی گم شده اند و همچون قطره ای به دریا فرو ریخته اند. سایه که به خورشید پیوندد، چه شود؟ خودِ خورشید شود و قطره ای که به دریا بریزد، چه گردد؟ خود آب گردد و به دریا نشیند.
هر که درین وادی پا گذارد، در آن گم شود و گم شدگی درین گذرگاه خود آسودگی است و هر که گم نگردد، آسوده نشود و چون گم شد، به رازها دست یازد و همه آنچه ناخواندنی است، بخواند. اما ای مرغان هوشمند! باید بدانید که درین وادی، تنها مردان پُر دل و پر گذشت، گام می توانند نهاد و پختگان بدین پایگاه توانند رسید.
رهروان سوخته و مردان پاک باخته، چون به این وادی رسند، هم در نخستین قدم گم شوند و آن گاه بر مسند نشینند.
آن که پاک است بدین دیار تواند رسد و بدین دریا تواند پیوست.