ویلو پس از مرگ مادرش احساسات زیادی را تجربه میکند، اما کنترل این حسها برای او با آن سن کم اصلاً کار راحتی نیست. یک روز که ویلو با خواهرش دعوا میکند، با عصبانیت به جنگل پناه میبرد و آنجا موجودی به نام پیلو را میبیند که اتفاقاً او هم از خانهشان با دلخوری آمده بیرون و در جنگل پرسه میزند. هرکدام از آنها از زندگی خودش میگوید و چیزهایی که آزارشان میدهد. ویلو سعی میکند پیلو را آرام کند و او را به خانهاش برگرداند و حینِ این تلاش، با احساسات سرکش و آشفتهی خودش آشنا میشود و به خانهشان باز میگردد.