چه بی تاب پشت پنجره ی دلتنگی نشسته ام
چشم انتظار با فرسنگ ها فاصله بین خواستن و نبودن،
و چه احساس هایی که سرازیر شده اند از چشمانم،،،
توانم بود آن زمان که پدرش تکیه گاه دلواپسی هایم بود
لیک چه غریبانه باید بدوش کشید این حجم از انتظار را
من و چشمانم،،،،
نیمه شب ها پشت پلک های خسته ام نم نم آواز را لالایی
می کنم و خیالش را لمس
با بوسه های خالی.
کجایی پسرم فرصتی نمانده؟.
هر از گاهی امواج صدایم به لرزه ای موج می زند در افسانه ای
تلخ و ناتمام،
کجاست مرز آرامش؟
کدامین راه راه رسیدن هاست؟،
زلفکی به درحیاط آویز می کنم تا در به راحتی گشوده شود بر رویش...
-از متن کتاب-