به طلوع آینهها سوگند، میدانم که یک روز میآیی
به دریای بیدلان، روشن، به ترانههای جانسوز میآیی
تو در انعکاس مرواریدی، انجمن در صدف هماوردی
واضح اما پر از ابهامی، چو معمای مرموز میآیی
تمام روزهایم به کنار، تو اما پادشاه دیروزی
به فردای پر از پشیمانی، التماس امروز میآیی
ایمان به الههی درخشان اشک، روی گونههای الماسی
روزهایم بدون تو خاموش، سلاله خورشید نیمروز میآیی
خندهی زهر رعد ببین ماهور" عبرت از نفرت و پریشانی
به گلوی تشنهی خاطرهها، همچو چای لب سوز میآیی
-قسمتی از متن کتاب-