من در سرزمین آفتاب زندگی میکنم. دهکدهای محصور بین کوههای سخاوتمند. در دشتهای اطراف دهکده، گلها به هر رنگ و در هرکجا که میخواهند میرویند. سبزههایش کوتاه و بلند، درهم و برهماند؛ ولی انگار که از نظم خاصی پیروی میکنند و چشمها را نوازش میدهند. در جنگلهایش، نه کسی شکار میکند و نه کسی شکار میشود. سحرگاهان که خورشید گیسوان طلائیاش را در پهنای دهکده میگستراند، همهمهی گنجشکها آغاز روزی دیگر را نوید میدهد و تلاش بسیار برای حیات تا شامگاهان ادامه دارد. شبها، آواز قورباغهها که انگار اپرای زندگی را در برکه نمایش میدهند، به خوشنواترین نواهای موسیقی طعنه میزند. خیلی خستهام، کار طاقت فرسای امروز، تمام توانم را گرفته. دلم میخواهد بخوابم؛ اما مگر این حنائی میگذارد؟! کار هر شبش این است که مرغ و جوجهها را دور و برش جمع کند و شروع کند به حماسه سرائی از جنگهایش با خروسهای دیگر؛ جالب اینجاست که همیشه هم خودش پیروز میدانهاست و هیچکس تا به حال نتوانسته حتی او را زخمی کند! مرغ و جوجههای خرفت، طوری با هیجان گوش میکنند که انگار اولین بار است که این قصهها را میشنوند. راستش من هم بدم نمیآید گاهی داستانهایش را بشنوم، بااینکه همهی آنها را از حفظم؛ خوبیاش این است که سرگرمم میکند و مرا از مرداب تنهائی خودم بیرون میکشد. واقعاً چقدر خوب است که خانوادهای داشته باشی و از آنها حمایت کنی و آنها هم با همه ی ضعفهایی که داری، به تو افتخار کنند و دوستت داشته باشند. بااینکه معرکه حنائی تمامشده و طویله آرام شده، ولی دیگر خوابم نمیآید. کمی هم فضولیم گل کرده. زیرچشمی حواسم به قدرت و ماه پیشونی است. چه دل و قلوهای به هم میدهند. من اسمش را گذاشتم قدرت، آخر این گاو گوشتی آنقدر قوی و محکم است که گاهی حس میکنم از من هم قویتر باشد. طفلکی چند وقتی است که خیلی مضطرب و هیجانزده شده، دقیقاً از موقعی که فهمیده ماه پیشونی باردار است، خیلی به او توجه میکند؛ نه اینکه قبلاً توجه نمیکرد، نه! ولی کمتر بود؛ شاید هم فکر میکند ماه پیشونی الآن بیشتر از همیشه به او نیاز دارد. ماه پیشونی دیگر حالی برایش نمانده. همین روزهاست که گوسالهای به دنیای طویله ی ما اضافه شود.