سالها بعد متوجه شدم که این دوراهی که در آن قرار گرفتهام مهمترین دوراهی تمام زندگیام خواهد شد. اکنون میخواهم بزرگترین تصمیمم را در برههای از زندگیام بگیرم که به اندازۀ کافی بالغ نشدهام. تصمیمهای بزرگ هر انسانی در بیشعورترین زمان از زندگیاش گرفته میشود. این موضوع دردمنشانه و انکارنشدنی است. همۀ ما روزی با آن مواجه شدهایم. همۀ نوزادانی که به دنیا خواهند آمد نیز آن را تجربه خواهند کرد. دوراهیهای بزرگ و گاه کوچکی که سرنوشت ما را بهطرز غیرقابلانکاری تغییر میدهند. در موارد زیادی ما در روبهرو شدن با آنها اختیاری نداریم. همینطور در موارد بسیاری، زمان در آیندهای شاید دور مشخصکنندۀ انتخاب خوب، انتخاب بد یا مبهم بودن مسیر سپری شده است. دو راهیهایی که حتی میتوانند بهاندازۀ اشتباه وارد شدن به اتاق نشیمن به جای اتاق خواب بیاهمیت باشند؛ اما رویدادهای بزرگ، زندگی ما را رقم بزنند.
بعد از چند لحظه متوجه شدم که قدرت اینکه انتخاب کنم را ندارم. به بهانۀ اینکه نمیخواهم فاصلۀ مکانیام از خانوادهام به قدری باشد که آنها را مضطرب کنم، همانجا نشستم. بهانهای که به خودم تلقین کردم؛ به کسی که درونم زندگی میکند، تا از اینکه درون یک انسان ضعیف به معاش میپردازد، غمگین نشود و از او احساس شرمندگی نکرده باشم. روی یک تخته سنگ که شبیه صندلی بود نشستم. شاید آن صندلی از قبل تراشیده شده بود تا کسی روی آن بنشیند. تخته سنگ درست در وسط دوراهی قرار داشت. دو راه که بهصورت زاویهدار از هم دور میشدند. یکی از راهها کج و به طرف راست و یکی هم کج و به طرف چپ میرفت. اطرافش پر از درختهای بلوط بود. درختهای بلوطی که رو به زردی میرفتند و میوههای بلوطشان روی زمین افتاده بود...
-قسمتی از متن کتاب-