من دلآرام هستم، دختری زیبا با موهایی بلند و مشکی. به همراه پدر و مادرم در کلبهای چوبی در میانۀ جنگل زندگی میکنیم. عزیزترین دوستم سنجابِ بیاندازه قشنگی است که هر جا میروم، او را با خودم میبرم و لحظهای از خودم جدا نمیکنم. من نقاشی را فوقالعاده دوست دارم و تمام روزم را با نقاشیکردن میگذرانم. برای این کار منظرههای طبیعی و بینظیری هم در اختیار دارم: درختهای بلندقامت و کهنسال جنگل، دریای بیکران و ... .
زندگی روند عادی خودش را دارد. کم و بیش میتوانم بخوانم و هر از گاهی چیزهایی مینویسم. بیشتر وقتها هم به جنگل میروم و طرحهایی از منظرههای فوقالعاده زیبای روبهرویم میکشم. خواهر و برادری ندارم و تنها رفیقم همان سنجابم است. مامان همیشه در آشپزخانه است و مشغول کارهای خودش. باباعلی این روزها بیشتر از قبل نیاز به استراحت دارد. او ساعتها روی تختش دراز میکشد و به صداهای اطراف گوش میکند و کمتر حرفی میزند.
روزها پشتسر هم میآمدند و میرفتند و تکرار میشدند تا اینکه یک شب اتفاقی افتاد: داشتم نقاشی میکردم که کارم به درازا کشید و تا دیروقت بیدار ماندم. کمکم بالاخره خوابم گرفت و همان جا روی برگۀ نقاشی خوابم برد. من معمولاً بیسروصدا و بیحرکت تا صبح سر جایم میخوابم؛ اما آن شب حالم عجیب بود. داشتم کابوس میدیدم. مدتی نگذشت که یکباره از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم....
-از متن کتاب-