غمانگیزترین صدای عمرم را در پنج سالگی شنیدم در مزرعهی عمویم در ویسکانسین.
گاوی، گوسالهای زیبا به دنیا آورده بود و اجازه داشت فقط یک شب به نوزاد شیر بدهد. روز دوم بعد از زایمان، عمویم گوساله را از مادر جدا کرد و در آغل مخصوص گوساله گذاشت؛ فقط چند متر دورتر اما هنوز در دید مادرش. گاوِ مادر میتوانست نوزادش را ببیند، بویش را حس کند، صدایش را بشنود اما اجازه نداشت لمس و نوازشش کند، آرامش کند یا به او شیر بدهد. آه از شیونهایی که گاو مادر سر میداد. دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت برای پنج روز تمام. آه از آن همه شیون مشقتبار!
آن شیونها تلخترین و دردناکترین صداهایی هستند که در مغز هم حک شدهاند.
از آن روز تا به حال هرگاه میشنوم کسی میگوید حیوانات عواطف را درک نمیکنند، کافیست برایش بخشی از شیونهای آن گاو مادر را بگویم.
عشق مادر به فرزند هیچ حد و مرز و گونهای نمیشناسد.
معتقدم همهی آنهایی که وگان شدهاند این عشق را از صمیم قلب باور دارند...