بهار ، باز آمدی
حزن دیرینت را بریزی بر سر کوچه ها
ابرها رفتند
سایهای مانده بر سر کوچهای، اما نمیبارد
چه خموش و بی صدایند روزها
ساعتهای فریاد پشت تقویم جا ماندند
چه کسی گفت : پاییز فصل عاشقی ست ؟
بهار شراب عشق را یک جرعه سرکشید
قدم ها دور می شوند
تنها آواز چکاوک هاست ، خوب گوش کن
صداهای نزدیک ، آشنا ، شاد
با مه صبحگاهی دور شدند ،
دود شدند
در میانه راه...
با این حجم از خاطره چه باید کرد
رد میشویم
تنها رد میشویم
از همین پلهای شکسته
دست ابرها را سفت بگیریم
و پرواز کنیم
پرواز با لحظهها ...../