سؤال ها شروع شد: چرا این نمایش؟ چگونه؟ جوابی نداشتم. همین طور از روی معده چیزی می گفتم، پایه و اساس نداشت. شاید بیشتر از سه ماه طول کشید اما راهی نبود، نمی شد. در باتلاق بدی گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش. کمکم داشتم از خودم ناامید می شدم. در این مدت سعدی افشار، خدا او را بیامرزد، گفت: این چیه این جا نوشتی؟ نیتم را به او توضیح دادم. گفت: برات متأسفم. خیلی زود دیوونه شدی، مرد حسابی شکسپیر کجا مطربی کجا، نون خودتو بخور چی کار به حلیم مش عباس داری، گفتم اگر بشه هملت منتی به سر ما بگذارد و اجازه بدهد پا تو کفشش بکنیم و اون دیالوگ «بودن یا نبودن» را که گفتنش آرزوی خیلی از بازیگرهای دنیاست، ما هم بگوییم، چه می شود. به آقا سعدی گفتم خیلی دلم می خواهد تئاتر روحوضی با این نمایش جهانی بشه، گفت ما را تو خونه ی خودمان راه نمی دهند، تو از جهانی شدن تئاتر حرف می زنی تو قاچ زین را بچسب اسبش پیشکش. حرفهای آقا افشار مثل تیری بود که تو قلبم نشست.