نور آفتاب خورده بود وسط فرش. من هم خیره شده بودم به عزیز که داشت موهایش را میبافت. گفتم: «عزیز، از جوانیات برام میگی؟»
گفت: «آره، دردت به دلم.»
گفتم: «عزیز، مامان میگفت آقاجون یه زن دیگه هم داشت. برام تعریف میکنی؟»
کمی خیره شد به شانۀ چوبیاش و ماتش برد. گفت: «آره، میگم. اول بیا این پرتقالها رو پوست بگیر بخور تا بگم برات.»
دوتا پرتقال آوردم و یکی از آن بشقاب گلدارها. نشستم و برایم گفت. از قدیم. به قول خودش، از آن موقع که موهایش سفید نبود که اینجوری رنگ گیاهی بگذارد.