در زمانهای نهچندان دور، در روستای خوشنام مرزی بنام سابله، پدری مهربان با دو قلوههای فضول و دوستداشتنی، پوستی به سفیدی برف، با رنگ چشمهای زغالی، موهای خرمایی، همسری نه چندی سال که دنیا را وداع گفته زندگی میکرد.
احمد مرد زحمتکش با زور بازوی خود نان زندگی را درمیآورد و زندگی را به کام فرزندانش شیرین میکرد. روزهای سختی پشت سر طی کرد و بزرگ کردن فرزندان بدون مادر، برای او سخت بود.
روزها پی کار گذر میکرد ولی شبها بسی دشوار بودند و در دل مثل ریزش کوه، خوابی نداشت. او انسان فداکار بود و در تمام مسائل طوایف شرکت میکرد و تا میتوانست حل و فصل میکرد. او همیشه به فکر آینده بچههای خود بود و همیشه برای پیشرفت فرزندانش تلاش میکرد و دوست داشت رحمان و رحیم از فعالان جنبش حل اختلاف عشایر باشند. احمد دوست داشت بچههایش، همیشه دوست و مشوق همهی بچههای روستا برای دوستی و صلح باشند. ولی رحمان و رحیم برخلاف همهی دو قلوهها با هم سازش نداشتند و همیشه در حال جنگ و جدل هستند؛ و هر کدام سر کوچکترین چیز با هم جر و بحث میکردند تا حدی که پدر دیگر تحملشان برایش سخت شد.