شیراز، از هر دری که میزدی بیرون، خیال میکردی زنی آن دورها آتشی روشن کرده، تنها نشسته کنارش و با چوبی بلند هیزمهای خیس نیمسوخته را جابهجا میکند. من، تنها، نشسته بودم کنار آتشی که خودم روشن کرده بودم و با چوبی بلند هیزمهای خیس نیمسوخته را زیر شعله جابهجا میکردم. میدانستم میآیی، بوی دود آتش مرا میکشی در سینه و اینجا و آنجا میروی. نمیدانستی منم. خیال میکردی نارنجها، همان گلهای آتشاند که شاعرها آنقدر گفته بودند و تو خیال کرده بودی شعر میگویند. آن سرمای مَلَس، هوای طلبکننده همان آتش بود که من روشن کرده بودم.
کشش داستانی داشت ومن یک روزه آنراخواندم اماچرانویسنده های زن معاصراینقدرسرگذشت آدمهای منفی وعجیب رودوست دارن روایت کنند؟توروخداچندتانویسنده رمان نویس ایرانی باقلم مثبت روبه من معرفی کنیدممنون میشم