شیراز، از هر دری که میزدی بیرون، خیال میکردی زنی آن دورها آتشی روشن کرده، تنها نشسته کنارش و با چوبی بلند هیزمهای خیس نیمسوخته را جابهجا میکند. من، تنها، نشسته بودم کنار آتشی که خودم روشن کرده بودم و با چوبی بلند هیزمهای خیس نیمسوخته را زیر شعله جابهجا میکردم. میدانستم میآیی، بوی دود آتش مرا میکشی در سینه و اینجا و آنجا میروی. نمیدانستی منم. خیال میکردی نارنجها، همان گلهای آتشاند که شاعرها آنقدر گفته بودند و ت و خیال کرده بودی شعر میگویند. آن سرمای مَلَس، هوای طلبکننده همان آتش بود که من روشن کرده بودم.