ندا دختری که سالهاست با مادرش تنها زندگی میکنند در یک روز تلخ وقتی وارد اسانسور خانه میشود تا آشی که مادرش برای همسایه اماده کرده برایش ببرد زلزله روی میدهد و او داخل اسانسور حبس میشود. مهدی پسری که چند سال است عاشق و شیفته نداست از طریق رادیو متوجه حادثهای که در شهر ندا اتفاق افتاده شده و به سرعت خود را به محلی که منزل ندا و مادرش در آن قرار دارد میرساند از خانهها جز تلی خاک چیزی باقی نمانده. اما مهدی ناامید نمیشود و به دنبال ندا میگردد و او را در اسانسور پیدا میکند. با وجود جراحات شدید ندا او را خارج میکنند و مهدی او را به منزل خودشان میبرد تا در کنار مادرش و خواهر و برادرش زندگی کنند. عشقی که ازقبل در دل آنها بود این بار با شدت بیشتری قدرت گرفته و ماجراهای جالبی را برایشان به وجود میآورد...
شخصیت پردازی درست پرداخته نشده. اگر به جای پرداخت زیاد به فرزاد و مبینا، تمرکز نویسنده بر روی مهدی و ندا متمرکز میشد شخصیت ندا به عنوان شخصیت اصلی بیشتر درمیومد. اینجا اصلا مشخص نشد چی شد که نظر ندا درباره مردها عوض شد! شخصیت مهدی که یک شخصیت مستبد، دست به زن و عصبی هست قاعدتا نباید برای زنی که گارد نسبت به مردها داره جذاب باشه. روی شخصیتهای خوب مهدی مثل کمک به یتیمها یا کمک به خانواده اگه بیشتر پرداخت میشد و ندا تحت تاثیرش قرار میگرفت شاید بهتر بود
4
کمی بی مزه بود. خواندم تا تمام شد. در دوخط می شد ان را خلاصه کرد. خط ماجراها صاف و بی کنش و واکنش ادامه پیدا کرد.
5
حالخوبکن ✨
انگیزهبخش 🚀
آرامشبخش 🌱
خوشخوان 🪶
سرگرمکننده 🧩
رمان خوب و جذابی برای من بود از خوندنش خیلی لذت بردم ممنون از نویسندهی عزیز