اَنیسه میگفت: «قهرمان اونه که از آتیش زنده بیاد بیرون.» اما حالا من از یک خواب لعنتی هم نمیتوانم بیرون بیایم. روی تخت خوابیدهام. بیحرکت! تصویر دلپذیر تمام کودکیام که تابستانها را برایم شیرین میکرد، تصویر گلهای آفتابگردان قدکشیده پشت پنجرهی اتاقم که حالا بهسمت خورشید چرخیدهاند، مانند تابلو پیش رویم است. حالا انگار دقیقاً وسط یکی از همان تابستانهای گرم هستم. روی همان تخت، با دست و پاهایی بزرگتر از همیشه و با مغزی کوچک که قادر به باز کردن چشمهایم و تکان دادن دست و پاهایم نیست. نمیدانم چه اتفاقی میافتد که آفتابگردانها بهسمتم میچرخند. از هرکدامشان شعلههای قرمز و نارنجی آتش بیرون میآید. اگر صورتم را نچرخانم حتما میسوزم... چه شده؟ چرا دارم خفه میشوم....
- خانم؟
روی صندلی عقب ماشین خوابم برده. در آینهی جلو، به چهرهی خسته و چشمهای قرمز و متورمم نگاه میکنم. برگهی مچاله شده توی دستم را که از عرق خیس شده، کنار دستم میگذارم. راننده میپرسد: «باز هم باید صبر کنیم؟»
پیاده میشوم. باد انگار میخواهد از زمین جدایم کند. خانوادهای سیاهپوش از در بیمارستان خارج میشوند، صدای شیون و گریهشان گوش را کر میکند. چرا اینجا ایستادهام؟ یادم میآید برای برداشتن جواز برگشتم بیمارستان، ولی تمام مدت جواز مچاله شده توی دستهایم بود. برمیگردم توی ماشین: «بریم.»
راننده غرغرکنان استارت میزند: «من خیال میکردم منتظر آمبولانسیم! زکی! الکی یک ساعت اونجا الاف بودیم.»...
-از متن کتاب-