نخستین روز حضورم در استانبول با نسیمی خنک در ماه سپتامبر همراه بود. اکنون سالها از آن زمان میگذرد. جوان و مشتاق نوشتن به یاری غریزهام و بیدانشی از نهان و آشکار شهر و بیهیچ آشنایی، در آپارتمان محقری در محلهی پرازدحام و شلمشوروای شهر در گوشهای از میدان تکسیم ساکن شدم. از قهوهخانهی آنسوی خیابان صدای غلطیدن تاس بر صفحهی چوبی تختهنرد و فریاد مرغان دریایی در حین شیرجه برای ربودن ساندویچ از دستان رهگذرانِ بیخیال را میشنیدم. اما اکنون پاسی از شب گذشته بود و قهوهخانه تعطیل بود. مرغان دریایی بر سقف خانهها بیتوته کرده بودند. پنجرههای لخت و عور اتاقم، غرق در نور کمجانی بود که از آنسوی خیابان میتابید. روی کارتُنی مملو از کتاب و کاغذ نشستم و به صدای شهر بیخواب گوش فرادادم. حتماً در این میانه خوابم برده بود چون با صدای فریاد و غوغا از خواب پریدم.