میان در ورودی و عبور آدم هایی که هریک دردی داشتند، به عقب برگشت تا به عسل تیره ی چشمان او که عجیب بازخواستش می کرد، زل بزند.
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
با خودش فکر کرد نگاه دخترک آنقدر حرف دارد
که اگر همه ی خیابان های جهان را با هم قدم بزنند و تا او ناگفته هایش را به زبان بیاورد، باز هم خیابان کم بیاورند.
کنار پیاده رو ایستاده بودند و تیلا حتی یک لحظه از او نگاه نمی گرفت.
- چرا این قصه تموم نمیشه؟
تمام حرف هایش شد همین یک سؤال و او را مات کرد. کاش سرش فریاد می زد، او را مقصر می خواند. کاش میگفت بخشیدنی در کار نیست و باید به خاطر تمام بدبیاری های او تاوان دهد.
از این نظر که در داستان به مسائل مهاجرین افغان میپردازه که کمتر بهش پرداخته شده مفید بود. داستان جذابی بود اما شخصیت هاش ناامید کننده بودن تصمیمات اشتباه و خودخواهی فراوان دیده میشد و تنها شخصیتی که درست عمل میکرد بدبختی رو سرش آوار شده بود و همه در حق اش ستم میکردن.
2
با احترام به نویسنده، کتاب با تصمیمات اشتباه پشت سر هم خوانندرو خسته میکرد
5
خیلی زیبا بود.جذاب با تعلیق زیاد. چقدر افغان ها مهجور واقع شدن