خوشبختی همه جا را آکنده بود. جان ها از شادی شکفته شده بود. موسیقی بیش از پیش در چنین مناسبتی ادامه می یافت. تقریبا همه رقصیدند، به جز شروق که بعد از آن که خلیل، انگشتر نامزدی را در انگشتش انداخت، به اتاقش رفت و شروع کرد به گریه کردن. نمی دانست چرا دقیقا در چنین وقتی، بی اراده، به باور کردن پیشگویی های شیاد درباره آینده ازدواجش متمایل شده است. وقتی به چهره خلیل، آن موقع که داشت انگشتر نامزدی را در انگشتش می انداخت، نگاه کرد، دید که چهره اش به جهان دیگری تعلق دارد. به رغم تلاشش بر پنهان کردن احساس واقعی اش در مقابل دیگران، ناراحتی و اندوه بر قلب و روحش خیمه زد...