بابا حرف جِسی را اصلاح کرد: «اولاً آقای بِیدرمَن و دوماً چه جالب که اسمش رو آوردی.» بابا از جایش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن کنار کاناپه. چهرهاش آنقدر در هم رفته بود که خطوط لبخند روی صورتش ناپدید شده بود. «اصلاً فکرش رو هم نمیکردم همچین اتفاقی بیفته، ولی آقای بِیدرمَن بهم گفت دیگه نمیخواد قرارداد اجارهمون رو تمدید کنه.»
اول جِسی شروع کرد: «نمیخواد قراردادمون رو...»
اولیور فریاد زد: «عجب نامردیه!»
لِینی پرسید: «اِجالِه چیه؟»
بابا خودش را به نشنیدن زد و ادامه داد: «امسال همهی شما واقعاً خیلی عالی رعایت حال آقای بِیدرمَن رو کردین و به نظرم، هم خونه اونطوری که دوست داشت ساکت و آروم بود و هم حریم خصوصیش رو کاملاً حفظ کردیم و اصلاً مزاحمتی براش نداشتیم. راستش چند سال پیش که اولیور توپ بیسبالش رو پرت کرد سمت پنجرهی اون یا وقتی فرَنتْس همهجای درِ خونهش رو با پنجولهاش خطخطی کرد، مطمئن بودم دیگه بیرونمون میکنه. واقعاً تعجب کردم چرا امسال که پروندهمون پاکِ پاکه، بلندمون میکنه.»
بابا مکثی کرد و به چهرهی بچهها زل زد.
بچهها با چشمانی معصوم بهش نگاه میکردند و سرشان را تکان میدادند؛ البته همه غیر از اولیور که امیدوار بود کسی حادثهی کوچک روزهای اول سال را یادش نیاید؛ وقتی که با فریزبی زد به لولهی آبفشان باغچه و باعث شد آب، صاف فواره شود به سمت پنجرهی بازِ اتاق آقای بِیدرمَن.
بابا از آن اتفاق هیچ حرفی نزد، در عوض گفت: «باید آخر ماه از این خونه بریم.»