تیری که علائم عجیبوغریبی رویش حک شده بود، سرنخی شد تا بازیل، ساکن خیابان بیکر، به تکاپو افتد و برای پیدا کردن کلونی گمشده به سوئیس برود.
بعضی موشها معتقدند که معمای پیچیدهی لانهی موشها اوج نبوغ بازیل را نشان میدهد، ولی من مخالفم؛ بیگمان پروندهی کلونی گمشده بهترین نمونه از ذکاوت بازیل در میان سابقهی درخشان شغلیاش بود.
مگر همین پرونده نبود که او را به کشور دیگری کشاند تا مأموریت سی و دو موش را بر فراز کوهی بلند فرماندهی کند؟ مگر بازیل نبود که تحت تعقیب پروفسور راتیگان، رئیس بدجنس موشهای تبهکار قرار گرفت؟
دربارهی موشِ پشمالو چه بگویم؟ اگر بازیل نبود جانور غولپیکر هیچوقت نمیتوانست...
میترسم پایان داستان را لو بدهم...
همهی این ماجراها بعدازظهر یک روزِ خنک از ماه آوریلِ سال ۱۸۹۱ و در لندن شروع شد.