یکی بود یکی نبود
پای گنبد کبود
یکی تنها یکی بود
خارج از بُعد زمان
نه زمین و نه مکان
نه همین و نه همان
دور چرخ دَوَران
در تکاپوی جهان
یکی بود و یکی بود
از کجا میدانیم؟
آسمان بوده کبود؟
بهگمانم که در این افسانه
در گذار هوسِ میخانه
بس که نوشیده شده پیمانه
بیقرار از نفس مستانه
همه سرمست شدند
همه در بیخبری
نیست در هست شدند
گاه در حالت بالا
و گهی پست شدند
در نهان بود کسی
خبر آورد خبر میدانی؟
عشق از روز الست
عاشقی بوده و هست
عشق آیین خداست
همه جا پابرجاست
خالق تنهایی
عشق در باطن تنهای ازل خلق نمود
تا همه پردهی پندار شویم
به من و ما به تماشا برسیم
و تو در لحظه و در هر آنی
با همه بود و نبود
با همه حس وجود
عشق را یاد کنی
خلوتی هست که هست
هیچ همراه تو نیست
و تو هستی و خودت
آنچنان با تو رفاقت دارد
تو نگویی که تویی یا من تو
بیگمان هیچ نفس
هیچ تنها شدهای
خارج دایره نیست
اوست تنها و تو هم تنهایی
تو در این شیفتگی حیرانی
مثل یک کودک جامانده از آغوش
آنچنان مطمئن از مهر که مادر دارد
میروی تا به یقین
میدوی تا برسی
قبل از آنی که تو دستان خودت بگشایی
خویشتن را تو در آغوش ابد مییابی
ژرف در خلوت خود مینگری
در پس غربت اضداد به خود میآیی
در نهان میدهد آواز کسی
مگذر از فرصت همراز شدن
فصل دل دادن و آغاز شدن
در قفس ماندن و آزاد شدن
با تو و با همهی بود و نبود
با هر آن چیز که در فاصلهها خلق شده
یا همان چیز که نزدیکتر از یک نفس است
فهم و ادراک تو سر میگیرد
زیر این چرخ کبود
گنبد عشق هزاران رنگ است
رنگ تو رنگ من است
رنگ ما و دگران
مطمئن میگردی
همه چیز و همه کس
خوب و بد یا زیبا
زشت و آشفته و آرام
همه در ذات یکیست
همه جا در همه وقت
سفر عشق خداست