بخشی از کتاب: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یک ظرف بزرگ، وسط یه آجیل فروشی، همه آجیلها به خوبی و خوشی باهم زندگی میکردن، فندق کوچولو با پسته کوچولو دوست بود و هر دو با بادوم کوچولو که یکم ازشون کوچکتر بود بازی میکردن و براش آواز میخوندن...