"در گذشتههای خیلی دور، توی دهکدهای سرسبز و خوش آب و هوا، دخترکوچولویی روی تختش دراز کشیده بود و بعد از اینکه به برادرش شب بخیر گفت، خوابید.
وسطهای شب بود که فین بخاطر تکون خوردن چیزی بالای سرش از خواب پرید.
نه خیلی سنگین بود، نه ترسناک و شکل خاصی هم نداشت.
اون چیز درخشانِ در حال چرخیدن، یک فکر یا ایده بود که باعث شد دخترک با خوشحالی به نور بالای سرش نگاه کنه و لبخند بزنه.
بچه های عزیز، هر چیز شگفتانگیزی که توی دنیا میبینید، با یک فکر شروع شد.
اون به جلوی زبون، سر خورد و با صدای بلندی به همهی مردم گفته شد.
برای همین فین برادرش رو بیدار کرد و…"
من سی و چهار سالمه و خیلی به نظرم این مفهوم که ایده هامون را لزوما با دیگران به اشتراک بگذاریم ، مفهوم درستی نیست که در این کتاب بود. بع نظرم یک طوری بود کتابه ولس صدای راوی را خیلی دوست داشتم.