و خواب خوبی دید. خواب دید یک گربه شده است. نه مثل گربهی زشت جنی؛ بلکه گربهای با وقار و زیبا. گربهی دیگری کنارش نشسته بود و با زبانش موهای پشت گردن آدری را تمیز میکرد. آدری لبخندی زد و گردنش را به جلو خم کرد. زبان گربه زبر و در عین حال نرم بود. با خود فکر کرد: حتماً گربهی بزرگیه... شاید ببره. شاید...
با جیغی از جا پرید. بیدار شده بود، اما حسی که در خواب داشت، در بیداری ازبین نرفته بود. احساس کرده بود زبان زبری واقعاً گردنش را لیس میزند.
دستی به گردنش کشید؛ خیس بود. بوی عجیب و شیرینی فضای اتاق را پر کرده بود...