معرفی، خرید و دانلود کتاب داستان های باستان از سراسر جهان، نجات فرعون

زتی گفت:«مجازات مرگ! نمی تواند درست باشد...«پدر سعی کرد او را آرام کند:«هیس! مادر و خواهر و برادرهایت نباید از این ماجرا باخبر شوند.«تویا کنار راه َ پله خمیر نان را برای شام ورز میداد. سعی کرد گوش هایش را تیز کند. پدر و برادر بزرگتر او تازه از درهی پادشاهان برگشته بودند. آنها گوش های از پشت بام روی یک حصیر چمباتمه زده بودند، شربت می نوشیدند و یواشکی پچ پچ می کردند. زتی آرام تکرار کرد:»مجازات مرگ! جدی میگویی؟«پدر سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد:»بله، اگر شانس داشته باشد، فقط بینی و گوش هایش بریده می شود. اما جای نگرانی نیست، زود می رسد.«باز کمی شربت نوشید..