کتاب داستان های باستان از سراسر جهان، سایه ای در آکروپولیس نشر پنجره

کفالوس از خواب بیدار شد و مات و مبهوت به دور و برش نگاه کرد. خدایا، او کجا بود؟ اینجا که اتاقش در آکارتا نبود! آرامآرام اتفاقهای روز قبل یادش آمد. او پیش عمو آریستیدس در آتن بود. هیکل پسرعمویش فیلون را که در طرف دیگر اتاق در رختخواب خوابیده بود، شناخت. کفالوس دو روز قبل با خانوادهاش به این شهر اسبابکشی کرده بود. اسپارتیها هم جنگ را با حمله و هجوم به مناطق اطراف آتن شروع کرده بودند. پریکلس که در لشکرکشی تخصص داشت، به همهی شهروندان دستور داده بود تا زمینهای زراعیشان را رها کنند و پشت دیوارهای پایتخت در امنیت بیشتری زندگی کنند....