نومید و خسته بودم
در فکر لقمه ای نان
بی خانمان و درگیر
از زندگی گریزان
حال غریبی داشتم
دل خسته و پریشان
ایمانم از کفم رفت
برای لقمه ای نان!
طفل نحیفی داشتم
رنجور و خسته از جان،
تب کرده بود و می سوخت
از شدت هذیان
سفره خالی ام را
دادم به مرد عابد
عابد به من دعا خواند
از لابه لای قرآن
نه قرص نانی داشتم
نه قوت و نه دوایی
دینم ز در برون رفت
برای درک ایمان!
- از متن کتاب -