پیرمردی از سروصدای پسربچههایی که بیرون از خانهاش سرگرم بازی بودند ناراحت بود. پیرمرد بچهها را صدا زد و به آنها گفت که صدای بازی کردن بچهها را دوست دارد، اما دارد کر میشود. بعد به آنها گفت اگر همهروزه برای بازی به آن نقطه بیایند و سروصدا بکنند به هرکدام ۲۵ سنت میدهد.
روز بعد بچهها با سروصدا بازی کردند و پیرمرد به هر کدام یک سکه ۲۵ سنتی داد. اما در روز دوم به هر یک از بچهها تنها ۱۵ سنت داد و گفت که پولش کم شده است. روز سوم پیرمرد به بچهها اطلاع داد که متأسفانه نمیتواند به هر کدام بیش از ۵ سنت بدهد. بچهها عصبانی شدند و گفتند برایشان صرف ندارد که بهخاطر دریافت ۵ سنت آنجا بازی کنند و سروصدایشان بلند شود.
راستی چه مرد باهوشی بود. وقتی با ناراحتی زیاد روبهرو هستیم، نمیتوانیم انعطافپذیر و خلاق باشیم ــ اما این داستان مرا به این فکر میاندازد که حتی وقتی ما مطمئن هستیم که همهچیز را امتحان کردهایم، هنوز کارها و اقدامات دیگری وجود دارند که میتوانیم آنها را انجام بدهیم.