میخواهم داستانی برایتان تعریف کنم. داستانی درمورد قتل. داستان خانوادهای که کارش فقط ویران کردن بود؛ خانوادهای که جیغ و داد و ترکه زدن و فحاشی خوراک روزانهشان بود. و این، داستان موجود بدبختی است که قبلا باور داشت هیچجوره نمیتواند بدبخت شود؛ این داستان زندگی من است. روزی که همهچیز شروع شد، دو زن و یک نوجوان مردند. به اعتقاد من یکی از آن زنها حق زندگی کردن نداشت و سزاوار مرگ بود. فکر میکردم مثل حشرهای موذی بود که لباسی از ابریشم مرغوب به تن داشت، چون آن همه پول را برای خودش نگه داشته بود. با خودم گفتم، کاش میتوانستم در این دنیای بیانصاف و ناعادلانه، به جای او از ثروتش برای انجام کار خوبی استفاده کنم.
و زن دیگری هم بود. او زنی بود که در کل زندگیاش هیچچیزی از خودش نداشت. زنی که دیگران همه چیزش را گرفته بودند؛ آن زن رو به موت بود. اگر فقط سه میلیون وون داشتم میتوانستم او را نجات دهم. ولی آن زمان هیچ راهی برای بدست آوردن این مقدار پول نداشتم. هر روزی که میگذشت زن به مرگ نزدیکتر میشد و با اینکه نمیدانستم واقعا بهشتی وجود دارد یا نه و چقدر از آخرین باری که به آن فکر کرده بودم میگذشت، گمان کردم بهشت مرا میفهمد، و این عدالت بود. عدالت.
- از متن کتاب -