یه ستون با رگههای طلایی را دور زد و رفت توی آسانسوری که کفِ نرمی داشت.
«سام علیک، البرت. بارون خوبیه. نهم.»
پسر لاغراندامی که خسته به نظر میاومد و یونیفورم آبی و نقرهای کمرنگی تنش بود دستش را با دستکش سفید بُرد سمتِ در که داشت بسته میشد و گفت: «وای خدا، آقای کارمادی، فکر کردین طبقهی شما را نمیدونم؟»
بدون این که به چراغ راهنمای طبقات نگاه کنه آسانسور را فرستاد طبقهی نهم، در را با سرعت باز کرد، بعد یهو تکیه داد به قفسه و چشمهاش را بست.