سالها قبل، روزی جیم و همکارش هِنس داشتند با هم ناهار میخوردند. هِنس که به تازگی در یک کاروکسب پارهوقت مشغول شده بود، با شور و شوق راجع به کار خود تعریف میکرد و دلش میخواست جیم هم به او ملحق شود.
جیم، درعین حال که به هِنس احترام میگذاشت؛ ولی راجع به کار نیمهوقتی که او پیشنهاد میداد شک و تردید داشت؛ در حقیقت او نمیتوانست حرفهایی راکه هِنس به او میزد باور کند؛ درنتیجه، به او جواب داد: «باورکردن این چیزهایی که در مورد آن کار میگویی سخت است و در ضمن من بههیچوجه وقتش را ندارم.»
این دو بهانه به اندازهی کافی محکم و موجه بود که هِنس نمیتوانست به هیچکدام از آنها ایرادی بگیرد. بدین ترتیب جیم خیلی مؤدبانه توانست پیشنهاد کاری هِنس را رد کند.
جیم مردی بااستعداد و باهوش بود و در مواقع ضروری هرگاه به پول نیاز پیدا میکرد میتوانست با انجام یک کار اضافی آنرا به دست بیاورد. او اطلاعات زیادی راجع به کسبوکار و سرمایهگذاری میدانست و گاهی وقتها نیز به دیگران مشاوره میداد و پولی به دست میآورد. او حتی گاهی مجبور میشد برای دوستانش اظهارنامهی مالیاتی تهیه کند و از آنها پولی بگیرد؛ اگرچه چندان از این کار خوشش نمیآمد.
ولی جیم هرگز نمیتوانست پولی پسانداز کند؛ چون هروقت پول اضافهای بهچنگ میآورد، طولی نمیکشید که اتفاق غیرمنتظرهای برایش رخ میداد و مجبور میشد آنرا خرج کند. بهطور مثال، تعمیر اتومبیل که ۲۵۰ دلار بیش از آنچه انتظار داشت برایش هزینه بالا میآورد... یا یکی از بچههایش ورزش جدیدی را شروع میکرد و باید ابزار و لوازم او را میخرید... یا بنا به مناسبتی مجبور میشد هدیهای برای همسرش تهیه کند. البته او آدم منطقی و معقولی بود و میگفت: «زندگی همین است دیگر!»...
شاید در نگاه اول گول اسم کتاب رو خوردم و اینکه احساس کردم مجموع آموزش هایی متفاوت برای درآمدزایی هست اما کتاب بسیار ساده و پیش پا افتاده بازاریابی شبکه ای رو توضیح میده که برای من جذابیتی نداشت