سپیدهدم از راه رسیده بود و کمکم تاریکی شب جای خود را به روشنایی روز میداد. آهسته و بیصدا از جا بلند شدم، بدون آن که چراغ را روشن کنم و یا اینکه سروصدایی به راه بیاندازم، بهسمت دستشویی رفتم تا که وضویی بگیرم و خود را برای خواندن نماز صبح آماده کنم. با تعجب بسیار صدای نسرین را شنیدم که انگاری داشت با موبایلش با کسی صحبت میکرد. در اتاقش نیمهباز بود، گوشهایم را خوب تیز کردم تا اینکه بفهمم این وقت صبح با چه کسی دارد صحبت میکند. او که فکر میکرد من در خواب ناز، بهسرمیبرم، با خیال راحت و آسوده میگفت: «سعید جان، امشب تو میتوانی با دوستانت به اینجا بیایی و بهاتفاق همدیگر حسابی خوش بگذرانید. من در این مدت کوتاه آنقدر با بهاره خوب رفتار کردم، که مطمئن باش او اصلاً به چیزی شک نکرده است و مرا به مانند یک فرشته میبیند و نمیداند همهی خوبیهایی که درحقش انجام داده بودم، نقشهای بوده تا که اعتماد او را به خودم جلب کنم، بعد هم در فرصت مناسبی از وجود او بهره ببریم؛ اما یادت باشد تمام پولم را در ساعت ۱۰ صبح امروزبه شماره حسابی که برایت پیامک میکنم، بفرستی؛ وگرنه هیچ چیزی گیرت نخواهد آمد. قیمت این یکی از آنهایی که برایت آماده کرده بودم، کمی بالاتر است؛ چون این «طعمهای را که برایتان انتخاب کردهام، دختری باکره است و تاکنون دست هیچ پسری به او نرسیده است و قطعاً ارزشش بیشتر از دختران بیبندوباری است که تا حالا دیدهای. البته بهدستآوردن او بسیار برایم دشوار بوده است؛ چون که دختری بسیار باهوش و با فهم و کمالات است و خیلی تلاش کردم که اعتمادش را بهدست بیاورم. به همین خاطر لذتی، در بهدستآوردن او هست، که در دختران دیگر نمیتوانی پیدا بکنی. من باید پیش از اینکه شماها به اینجا بیایید، اینجا را ترک کنم. تمام کلیدها را زیر گلدانی که جلوی منزلمان است، خواهم گذاشت. البته در هر ساعتی که بهاره نباشد، بهتان خبر میدهم تا به اینجا بیایید و آنها را تحویل بگیرید؛ اما قبل از این، باید مطمئن شوم همهی پولم را یکجا به من داده باشید. راستی درون زیرزمین هم بساط عیش و نوشتان را فراهم آوردهام؛ البته آنها را هم باید حساب بکنید.»
-قسمتی از متن کتاب-