غزال: دستمریزاد استاد طرب... بهراستیکه صفحه روزگار صحنه بازیست و آدمیان جملگی بازیگر و بازیچه آن، که عاقبت همگان به صندوق عدم خواهیمافتاد... دستمریزاد استاد طرب...
سیاه: همین ما رو بس که تحفهمون به مذاق شما خوش اومده... اِ... همین دیگه... بله...
غزال: از انصاف به دور است در کلام گفته نیاید، که هر آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند... دستمریزاد استاد طرب... /غزال میرود/...
سیاه: اِ... بله... اَه... رفت و بازم نگفتی... آخه نونت نبود... آبت نبود... سفیداب و سرخابت نبود... عاشقیت واسهچی بود؟!... انگاری دلم یه صحن بزرگه و یه عالمه رختشور توش رخت و لباسای چرک میشورن... وقتی که اوضاع دل این ریختی بشه، کار تمومه... عشق حکم سفیدآب رو داره و عاشقی عینهو کیسه حمومه که کمپلت شوخگِن از دل میریزه و میبره... کار از این حرفا گذشته... چُندک زدن و شعر گفتن و آواز خوندن و مثل و متل بافتن دیگه افاقه این افاضه نیست... دل رو میزنم به دریا و میرم بهش میگم؛ /سیاه میخواند/...
-بخشی از کتاب-