بیلی ری کاب پشت وانت نشست و درحالیکه آبجو مینوشید دوستش پیت ویلارد را تماشا میکرد که مشغول اذیت کردن آن دختر سیاهپوست بود. دختر ده ساله بود و نسبت به سنش جثهی کوچکی داشت. او به مردی که مزاحمش شده بود، نگاه نمیکرد. مرد بهسختی نفس میکشید و مدام فحش میداد. او داشت دخترک را آزار میداد. وقتی کارش تمام شد سیلی محکمی به دهان دختر زد و خندید. مرد دیگر هم خندید. سپس، هردو با صدای بلندتری خندیدند و همانطور که روی چمنهای کنار وانت غلت میزدند مثل دیوانهها فریاد زدند. دخترک غرق خون و آبجو گوشهای افتاده بود.
کمی بعد ویلارد از بیلی ری پرسید که حالا که کارشان با دختر تمام شده است چه برنامهای برایش دارد. بیلی ری هم گفت که باید او را بکشند و از شرش خلاص شوند.
ویلارد پرسید: «خودت این کار رو انجام میدی؟»
کاب کمی مکث کرد و جواب داد: «نه، اجازه میدم تو این کار رو بکنی.»
ویلارد گفت: «اما این پیشنهاد من نبود. درضمن، تو در کشتن کاکاسیاهها مهارت داری. خودت انجامش بده.» سپس، کمی فکر کرد و یک جرعه از آبجویش را نوشید و ادامه داد: «بیا از پل پرتش کنیم پایین.»
-بخشی از کتاب-