خانه ما کنار رودی بود که از دل شهر همدان می گذشت و امروز اما دیگر نیست. تا رسیدن به آن رود، کناره های ژرف و هولناکی بود. دنیای قصه های مادر که برای من می خواند، گاه هول و هراس سرازیر شدن از آن کناره ها را داشتند و غلتیدن به دل آن آب ها بود و آرامش بسیار، گذر از خانه تا رسیدن به پلی سنگی، برفراز آن آب بود و شتاب برای رسیدن به مدرسه الوند، با دست در دست خواهر کودکستانی بودم خواهر، «جنی» کلاس چهارم پنجم دبستان. قصه های مادر را، شعبده بازی های ابتدایی، اما برای من، حیرت انگیز برادر، با همدستی خواهر، در شبانگاه تاریک، رنگ باور، می زد، و بر این ها، تا رسیدن به کودکستان که جادوی واژه ها، حروف و کلمات سیاه، دنیای خیال و خیال پردازی ام رارنگی غریب بیش ترسیاه می زد. بر تخته سیاه مدرسه و بر کاغذ سپید، همه آن خیال ها، رنگ باختند و دنیای من شد، دنیای واژه ها و کلمات. در خانه ای که تنهایی و هیاهوها را همین کلمات پر می کردند. پدر، برادر و خواهر، روزنامه و مجله خوان و مادر، اهل کتاب بود. این، سال های بیست و سی در همدان بود. هر گوشه شهر به سبزه زار و دار و درخت می رسید و از شهر خاکستری، می کند. نوشتن را از همان سال اول دبستان، که حالا در آبادان مدرن نوین و امروزی بودیم، هم پای شهرهای اروپایی،آغاز کردم. کلمات قصار، که از مجلات برادر و خواهر الهام می گرفتم، تا رسیدن به قصه ها، که باز وام دار پاورقی های سبکتکین سالور، حسینقلی مستعان و بسیاری دیگر بودم، که باز در آن مجلات و در قصه های مادر می آمدند. تا در همان سال های نوجوانی، به همت بلند دبیر ادبیات مان، محمود مشرف آزاد تهرانی م.آزاد به روزنامه ها و مجلات و البته رادیو نفت ملی آبادان راه یافتم.