صدای سوت قطار در گوش سکو میپیچد و سفر آغاز میشود. کسی در ایستگاه برای مسافری دست تکان میدهد و آن یکی تنها از پشت شیشه به سکوی خالی نگاه میکند. ایستگاه تمام میشود و قطار بیامان در دشت و بیابان و کویر میتازد و میتازد، از دل تونلهای تاریک میگذرد و میرود تا مسافران را به مقصدشان برساند. مسافری در کوپهای دربست و آن یکی که باید شب را با غریبهها تقسیم کند. مسافرانی که هر کدام رازی در سینه دارند و قصههایشان را توشهی راهشان کردهاند. همسفرانی که شاید قصهشان بههم گره بخورد و یا عمر آشناییشان تنها تا مقصد دوام بیاورد و حتی آنها که با دیدن هم چیزی از گذشته را به یاد میآورند. سفری که شاید آن را بازگشتی نباشد و یا قصهی آن که وقت رسیدن به مقصد از آمدن پشیمان میشود.