از دفترخانه بیرون میزنم و در امتداد خیابان فاطمی با قدمهایی آرام و شمرده، لهیده زیر آفتاب ظهر تابستان، خودم را به پارکینگ لاله میرسانم. ماشینم را بیرون میکشم و پشت چراغ قرمز میپیچم توی کارگر شمالی. شقیقههایم تیر میکشند و هوای کولر سینوسهایم را تحریک میکند. در کوچه و زیر سایهسار درختان نگه میدارم. کیف دستیام را از صندلی عقب برمیدارم. کلید را در قفل میچرخانم و آهسته از پلهها بالا میروم. صدای مادرم که با برسام سرگرم بازیست در راهرو میپیچد. با صدای بسته شدن در، مادرم سر میچرخاند. سلام مختصری میدهم. کیف و مدارک ماشین را روی میز میگذارم. برسام به پاهایم میچسبد. دستم را میگیرد و با ذوق میگوید: «مامان بدو بیا ببین طلایی پاش خوب شده.»
دقایقی در کنار برسام به جعبهی مقوایی و جوجهای که با انگولک برسام لنگلنگان دو قدم برمیدارد، خیره میشوم. برسام همچنان سرذوق است. ظرف آبش را پیش میآورد. جوجه جرعهای مینوشد. سرش را بالا میگیرد و نوک کوچک زرد رنگش را تکان میدهد. برسام ظرف کوچک را زمین میگذارد. سرش را بالا میگیرد و با لبخندی حمایتگرانه میگوید: «فقط آبش رو باید با دقت بدم که کلهش خیس نشه.»