«فقط گروه خونی تو بهش می خوره، به دادم برس.» «آدرس بیمارستانو برام پیامک کن.» تماس را قطع کرد. چنگ انداخت شلوارش را از روی رخت آویز برداشت. قلبش تندتند می زد. «لعنتی… لعنتی هیچ وقت از دستت آرامش ندارم. تا میام فراموشت کنم، دوباره می افتی وسط زندگیم. تف… تف به من! مصبتو شکر خدا… اگه چیزیش بشه… نه… نه، خدا نکنه.» تا خواست در را ببندد، چشماش خورد به کفش های لنگه به لنگه اش. دوباره برگشت و از توی جاکفشی لنگه ی دیگرش را برداشت. دیلینگ گوشی بلند شد. در را قفل کرد و دوید سمت آسانسور. تا برسد، پیام را نگاه کرد. آسانسور رسید. رفت تو و دکمه را زد. باید صبوری می کرد تا ۲۵ طبقه می رفت پایین. برگشت توی آینه خودش را نگاه کرد. رنگ پریده و آشفته بود. با دست موهایش را رو به بالا نظم داد. آسانسور طبقه به طبقه پایین می رفت و ژاکان به گذشته… «مگه نمی گی حامله ای؟ یعنی بچه ی منو تو؟ وای دینا! فکر کن، دختر بشه شکل خودت. از صبح تا شب ماچش می کنم.»