آگوست یک ثانیه پیش از بازشدن در فولادی آشپزخانه، سرش را بلند کرد؛ هنری وارد شد. هنری فلین، قدبلند و باریکاندام، با دستان یک جراح. لباس استاندارد و تیرهی استتار نیروی عملیاتی را بر تن داشت، ستارهای نقرهای به پیراهنش سنجاق شده بود، ستارهای که زمانی از آنِ برادرش بود و پیش از آن، پدرش و پیشتر، عموی بزرگش و این تا پنجاه سال ادامه داشت تا پیش از فروپاشی و بازسازی و تأسیس وِریتی و احتمالاً حتی پیشتر از آن، زیرا همیشه یک فلین در قلب تپندهی این شهر بود.
آگوست گفت: «سلام بابا.» سعی داشت مشخص نشود تمام شب را منتظر این لحظه بوده.