من دختری بودم که زنده ماند.
دختری که دوام آورد. دختری که برایش دعا کردید یا لااقل تظاهر کردید که برایش دعا میکنید. شکرگزار بودید که فرزند خودتان در دل تاریکی آنجا گم نشده بود.
و بعد از آن، معجزه بودم؛ احساس و شور داستان.
داستان همان چیزی بود که مردم میخواستند. آه، داستان خوبی بود. اثبات انسانیت، امید و قدرت روح انسان. پس از نزدیک شدن به فاجعه، واکنش عمومی شور و هیجان بود درحالیکه در حقیقت این چنین نبود. البته اگر واکنش همه شادی یا شوک مطلق بود، باز هم نتیجه یکسان بود.
مدتی کوتاه معروف بودم؛ موضوع مقالات، مصاحبهها و کتابها. ماجرایم به اخباری تبدیل شد که پس از یک سال و بعداً پس از پنج و سپس ده سال دیگر دوباره مورد توجه قرار گرفت.
حالا میفهمیدم وقتی داستانتان را برای فردی دیگر تعریف میکنید چه اتفاقی میافتد؛ اینکه چطور برای گنجیدن در محدودۀ یک صفحه، شخصی متفاوت میشوید. شخصی که از پا درمیآید.
آن دختر در زمان تثبیت شد. با ابتدا، میانه و انتهای داستانش: قربانی، استقامت و پیروزی.
داستان خوبی بود؛ پر احساس و با پایانی خوب.
من اصلا دوسش نداشتم. سر و ته نداشت. انگیزه اصلا مشخص نبود ماجراها خیلی به هم بی ربط بود و داستان منسجم نبود. ترجمه هم زیاد خوب نبود. در کل من نپسندیدم. امیدوارم اگه شما خوندین دوسش داشته باشید.
1
دختر شش ساله گم شده و پس از سه روز یافته می شود. این ماجرا همه زندگی او را تحت تاثیر قرار داده تا به امروز که جسدی در حیاط خانه ش یافته می شود.
مورد پسندم نبود.
3
داستان هیجان انگیزی بود
قابل حدس نبود
اما من متوجه انگیزه ی شخصیت منفی داستان برای کارهایی که انجام داده بود نشدم