من آدم بدی نیستم فقط در شرایط بحرانی با خودم فکر میکنم اگر یک آدم بد جای من بود، چه تصمیمی میگرفت.
سه هفته از روزی که لیلا به من گفته بود «نه» گذشته بود. سه هفتهی جهنمی. درست مثل این بود که عقرب نیشم زده باشد. نه آرام و قرار داشتم و نه خواب و خوراک. خیلی در موردش فکر کردم. سعی کردم فراموشش کنم. سعی کردم با فراموش کردن شماره تلفن همراهش شروع کنم، اما فراموشم نمیشد. کپهکاغذی برداشتم و صبح تا شب ترکیبهای مختلف شماره تلفنش را روی کاغذ نوشتم به امید اینکه شمارهی اصلی فراموشم شود اما فایدهای نداشت. تنها فکری که در سرم بود این بود که لیلا حالا با کیست، کجاست و چهکار میکند و یا بدتر از آن چهکارش میکنند.
فکر کردم یک تلافی سبک بکنم بلکه کمی آرام بگیرم. روی درِ یک دستشویی عمومی شعری خواندم: «عشق من ناب بود اما طرفم گاو بود.» خیلی به دلم نشست و یادداشتش کردم. گفتم بروم روی دیوار خانهی لیلا یا کرکرهی مغازهی پدرش بنویسم اما بعد دیدم کم است، خیلی کم است. حتماً پدر و مادر و برادرش به مادر و عمهام فحشهای زشت میدادند. لیلا هم بعد از دو سه روز فراموش میکرد که من به او گفتهام گاو.