شیشه را نگاه میکنم، اشباح سرگردان را میبینم. میبینم که روی آن بالا و پایین میروند، بین من و دنیای خارج قد میکشند، تنگ هم میایستند و موذیانه نگاهم میکنند. پارچه نمدار را که برمیدارم از ترس خود را به هم میفشرند. آنها را که محو میکنم، آسمان آبیتر میشود و نوک شاخههای کاج سبزتر. اما دقایقی بعد باز فرود میآیند و اگر امروز نه، فردا... آنها روی همه چیز را میپوشانند و من خستهام؛ از این همه غبار، از این همیشگیها. نگاهم به تلألو حلقهام میافتد. از تابش شعاع نور بر نگینش رنگینکمانی بر سقف نشسته که انتهایش پلی زده تا آن سوی افق.
رنگینکمان پلی است برای رهایی من، اما واقعیتها به زمینم میکشانند.
بوی غذا میآید؛ غذایی که میسوزد. این است واقعیت. از جا میپرم. روی شعله گاز، غذا به رنگ قهوهای تیره، به جدار ظرف چسبیده. ظرف را زیر شیر آب میگذارم. از برخورد آب با سطح صاف، تاجهای کوچکی درست شده، که میشکنند، چون رؤیاهایم.
کنار پنجره میآیم. روبهرویم بلوکهای سیمانی، ستون به ستون، ایستادهاند؛ خاموش، سرد، خاکستری. پنجرهها، بی پلک زدنی، خیرهاند.
در چشم یکی از پنجرهها تصویر پسربچهای است سوار بر سهچرخهاش و در گوشهای دیگر دخترکی سوار بر تاب. پسرک سوار بر اسب تا انتها میتازد و دخترک با تاب خود از فراز همۀ بلوکها میگذرد و با دود خاکستری دودکشها بالا میرود.
صدای گریه میآید. به شتاب برمیگردم. چون همیشه، از صدای گریه میلرزم. کوچولویم از پشت پردۀ توری قفسش اسارتش را فریاد میزند. پرده را کنار میزنم. به گردنم میآویزد. من به او و یا او به من پناه میآورد؟
به کنار پنجره میرویم. چون پرندهای به هوای نور، خود را به شیشه میچسباند. دهها کودک دیگر نیز، چون پروانههایی در پیله، با لبهایی بازشده از فریاد و چشمهایی غلتیده در اشک، با مشت به شیشه میکوبند.
خم میشوم؛ از پنجره خم میشوم. پدرها میآیند و تو هم. خستهتر از آن هستید که سر بلند کنید و بچهها را ببینید. در دست هر کدامتان باری است از میوه یا روزنامه و یا کیفی. جاده طولانی است. مسافران خستهای هستید که برای دمی فراغت، آشیانه را انتخاب کردهاید.
به بالکن میآیم؛ مرز بین قفس و نفس، سهم کوچکی از خانه، که هوای پاک را مینوشد. باید بلند صدایت کنم تا بشنوی.
- از متن کتاب -