در این روز کامل که تمامی میوهها میرسند و تنها انگورها قهوهای نمیشوند، یکباره به نظرم رسید که پرتوی از خورشید بر زندگی افتاد، به پشت سر، به بیرون نگریستم، هرگز این همه نیکی را یکباره ندیده بودم. امروز بیهوده چهل و چهارمین سال زندگی خود را به گور سپردم، حق خاکسپاری آن را داشتم و هر آنچه که زندگی در آن بود، نجات یافت و نامیرا شد. سنجش دوباره تمامی ارزشها، نغمههای دیتی رامبی دیونیزوس و برای رفع خستگی، غروب بتان، تمامی این آثار هدیههای امسال و حتی آخرین فصل آن بود! چگونه ممکن است که از تمامی زندگی خود سپاسگزار نباشم؟ از این رو روایت زندگی خویش را برای خود بازمیگویم.